داستان پادشاه سیاه پوش یا شهر مدهوشان
( برگرفته ازهفت پیکرنظامی با مدد از صادق هدایت)
ای کاش تصویری زیبنده این متن مییافتیم.
ای کاش تصویری زیبنده این متن مییافتیم.
بانویی حکایت میکند که:
درقصرپادشاه نیک نهاد خوشبختی به خدمتگزاری روزگار میگذراندم. پادشاه در کشورداری آنچنان بساط عدل و داد گسترده بود که گرگ ومیش در کنار هم از یک چشمه آب مینوشیدند. روزی از روزها پادشاه با عجله یکی از نزدیکان خود را به طور موقت به جانشینی برگزید وناپدید شد. مدتها گذشت تا اینک روزی بی هیچ مصیبتی به جای قبا وردا وکلاه زرنگار پادشاهی سراپا سیاهپوش وافسرده به قصر برگشت و اگرچه تا زنده بود همچنان به شیوهی گذشته کشورداری کرد ولی هیچگاه جامهی سیاه از تن بدر نکرد. سالها گذشت. یک شب که اورا بیشتر از همیشه نسبت به خودم با محبت تر احساس کردم واو از جور زمانه لب به شکایت گشوده بود ازاو پرسیدم که علت افسردگی وسیاه پوشی وی چیست؟ با اندکی تامل در حالیکه آه سردی از سینه برمیکشید، گفت: "میدانی که قبل ازعزیمتم در میهمانسرای قصرهرمسافر یا غریبهای را که ازاین نواحی میگذشت به میهمانی میپذیرفتم و پس ازمراحم میهمان نوازی از او میخاستم حکایت خیش را برایم باز گوید. تا روزی مرد سیاه پوشی از گرد راه رسید.
براو محبت ها کردم وازاو داستانها شنیدم. هنگامی که برای خداحافظی به نزدم آمد از او علت سیاه پوشیاش را پرسیدم. سراپا به لرزه در آمد وگفت ای پادشاه بزرگ از این سخن بگذر. اصرار کردم. نتیجه نداد. اصراررا مکرر کردم . گفت:"راز این سیاه پوشی تنها نزد کسی است که چون من سیاه پوش است". کاراصرارمن به التماس کشید و او از بی قراری من شرمگین شد وگفت: "در چین شهری است به نام شهرمدهوشان که مردمانش همه به علت مرموزی سیاه پوشند. هر کس پی به راز آنها ببرد او نیزسیاه پوش میشود." واضافه کرد که: "اگر سر از تنم جدا کنی بیشتر ازاین چیزی نخاهم گفت". او رفت ومرا در شگفتی وشیدایی به جا گذاشت. چندی به صبرگذراندم ولی روز به روزبی قرارتر میشدم . از هر کس از شهر مدهوشان سوال میکردم نتیجهای نمیگرفتم. شیدایی چنانم کرد که نیمی ازخزانهی پادشاهی را برداشتم وروانهی کشور چین شدم. پرسان پرسان به شهر مدهوشان رسیدم. شهری در نهایت زیبایی ومردمانی خوش قد وقامت سربه زیر و سرتا پا سیاه پوش. یک سال در آنجا ماندم ودر این مدت از هرکس احوال شهر راپرسیدم با بی اعتنایی از من گذشت. با قصاب جوانمردی دوستی گرفتم و پیوسته به هر بهانهای از ثروتی که همراه داشتم بدو بخشیدم تا جایی که روزی برای رهایی از رنج مدیونی، مرا به میهمانی به سرای خود خاند ومحبت ها کرد وهمهی آنچه به او داده بودم نزدم آورد وگفت:"آنچه در حق من کردی خداوندان در حق بندگان کنند. میخاهم سبب این همه بزرگواری تورا در حق خود بدانم."
در همان مجلس به آنچه داده بودم افزودم. گفت: "از من چیزی بخاه، اگر چه میدانم نمیتوانم بخشایش تو را جبران کنم". داستان خودم را سر تا پا واشتیاقم را در فهم علت سیاه پوشی اهالی شهربرایش بازگفتم.
با شنیدن آن، مرد قصاب ساعتی چون گوسفندی گرگ دیده رمیده دل وشرم زده سربه زیر افکند. پس از چندی به خود آمد وگفت: "آنچه را که نمی باید بپرسی پرسیدی. سوال تو را پاسخ خاهم داد که مدیون توام، اما بدان که خود خاستهای". این بگفت ودست مرا گرفت ودور از انظار به ویرانهای برد. سبد بزرگی را که آنجا بود به من نشان داد و گفت :"اگر میخاهی جواب سوالت را بیابی بروودرآن سبد بنشین.آنگونه کردم .دیری نپایید که پرندهی بزرگی ظاهرشد و سبد را به منقار کشید و در آسمان به پرواز درآمد. ترس و وحشت و هول وهراس سراسر وجودم را در بر گرفته بود. یاد دیار و پادشاهی خود افتادم از کردهی خود پشیمان بودم ولی سودی نداشت. در اوج آسمان میلرزیدم و در دل آنچه را بر من میگذشت دامی میدانستم که قصاب در راهم گذاشته تا به این وسیله بقیهی ثروت مرا صاحب شود. چارهای نبود جز آنکه چشم بر هم بگذارم و خود را بدست سرنوشت بسپارم. مدتها مرغ مرا در آسمان میبرد ودرست هنگامیکه همهی امید هایم ناامید شده بود احساس کردم که پرنده دارد فرود می آید.
چیزی نگذشت که مرا در سبد به زمین گذاشت وپر کشید ورفت.چشم که گشودم خودم را دربهشتی یافتم که زمینش از حریزسبزی پوشیده بود. به جای شن وماسه، دانههای ریزودرشت یاقوت ومروارید همه جا پراکنده بود. در رودها عطروگلاب وعنبرجریان داشت. شاخههای درختان زیربار میوههای بهشتی خم شده بودند. رایحهی دل انگیزگلهای رنگارنگ در هوا موج میزد واز چشمههایی که از سنگهای فیروزهای ساخته شده بود آبی میجوشید که چون دانههای مروارید روی هم میغلطیدند. به درختی تکیه داده آنچنان محو تماشای آن همه زیبایی بودم که همه چیز را فراموش کرده بودم. نسیمی وزید و باخود ابری را آورد. ابری که نم نمک بارید وهمه جا را مرطوب کرد. نرمک نرمک شب فرا رسید وچادر سیاهش را پهن کرد. هلال نازک ماه و ستارگان در عمق لایتناهی آسمان میدرخشیدند. سپس از کرانه های افق هالهی نوری برآمد که به سوی من می آمد. هالهی نور که به نزدیکی من رسید از میانش صفی از حوریان بهشتی سر برآورند یک از یک زیبا تر. در حالیکه هر یک شمعی در دست داشتند بانویی را در میان گرفته بودند. حوریان تخت زرینی را بر پا کردند. بانو با ناز وکرشمه برآن نشست، کفشهایش را که چون نقره برق میزدند ازپا در آورد و تورنازکی را که به چهره داشت پس زد. از پس آن آفتابی برآمد که ازدرخشش آن تاریکی شب با شرمساری گریخت.
اویک موجود زمینی نبود.
یک جسم خاکی نمیتوانست بار سنگین آنهمه زیبایی را تحمل کند.
زیبایی او یک زیبایی معمولی نبود. اندام نازک وکشیدهاش را که با خطی متناسب از شانه بازو پستانها، سینه، کپل و ساق پاهایش پایین میرفت، پیراهن سیاه چین خوردهای در بر گرفته بود که چسب تنش بود لبخند مدهوشانه وبی ارادهای گوشهی لبش خشک شده بود. گویی نگاه چشمهای مهیب افسونگر و مضطرب ومتعجبش به انسان سرزنش تلخی میزد واز آنها یک فروغ ماوراء طبیعی میتراوید. گونههای برجسته، پیشانی بلند، ابروهای پیوسته و لبهای گوشتالوی نیمه بازداشت. هرچه بود مثل یک منظره ی رویایی افیونی به من جلوه کرد.
لختی گذشت. بانو به یکی ازمحرمان درگاه گفت: " به نظر میرسد غریبه ای در این حوالی باشد او را بیاب وبه نزد من آر". وی بیامد مرا بیافت دستم بگرفت ونزد بانو برد. چون به آستانهی درگاهش رسیدم به رسم ادب به خاک افتادم وزمین بوسه دادم. دستور داد برخیزم. ایستادم. فرمان داد کنارش بنشینم. عرق شرم به پیشانیم نشست. فرمان مکرر کرد. دوحوری دستانم بگرفتند وکناربانو بنشاندند. به فرمان او لذیذترین غذاها وگواراترین شربتها را آوردند. بخوردیم و بنوشیدیم.
مطربان بیامدند ودل انگیزترین نغمه را نواختند وزیبا ترین ترانه ها راخاندند.
سپس ساقی بیامد وما را باده آنچنان بداد که به نیروی عشق وعذر شراب، برما آن برفت که بر رطلیان گران می رود. چون مدهوشی بمن دست بداد، بانو مرا با زیبا ترین حوری درگاهش به بستر فرستاد. چون از خاب برخاستم، سروتن بشستم تا شب فرا رسید وبانو مرا به ضیافت دیگری بخاند .هر آنچه در ضیافت اول گذشته بود در ضیافتهای بعد ازآن تکرار شد. دیگر از عشق بانو سر از پا نمیشناختم. در یکی از همین ضیافتها در اوج مستی از او طلب وصال کردم .پاسخ داد من از آن تو هستم مشروط بر اینکه تا مدت مقررخود دار باشی وصبر پیشه کنی تا نهان مرا بشناسی. در ضیافتهای بعدی اورا میبوییدم ومیبوسیدم واز غم ناتوانی در دست یابی به وصال او حالت ماهی را در تابه داشتم. روز به روزطاقتم رابیش ترازروز پیش از دست میدادم .ودر هر ضیافتی که پیش می آمد عنان تمنا بیشتر وبیشتر از دستم میرفت .درآخرین ضیافت دیو تمنا رسن بریده به میدان آمده بود. گفتم بانو وصال تو میخاهم ودیگر هیچ نمیخاهم یا مرا به وصال خود برسان یا فرمان به قتلم بده! گفت: "حال که چنین میخاهی چشمهایت را ببند هر وقت آماده شدم میتوانی به وصال من برسی.
چشمهایم را بستم. لحظه ای گذشت .گفت چشمانت را باز کن.
چشم که باز کردم خودم را در آن ویرانه درهمان سبدی دیدم که در آن نشسته بودم.
دوست قصاب سیاه پوش من لباسهای سیاهی را که هم اکنون در بر دارم در سینی بزرگی کنار من نهاد. آن را پوشیدم و اندوهگین و دلتنگ به قصر بازگشتم.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home