Sunday, June 11, 2006

سه خردمند

".....قصه‌ی ماندگار وتکراری ِسرنوشت ِمحتوم ِ سه خردمند به روزگارِ سیاه و پراز تباهی ِ حکومت جهل وجنون و فساد ِ جباران ِ کوتاه قد ِ تهی مغز.
_یکی را که ناسازگار وآشتی ناپذیر بود وشعر میگفت وقصه میساخت در رسوائی کوتوله‌های نوکیسه ی تازه به دوران رسیده‌ی جاهل، رگ زدند به صبحگاهی زیر بوته‌ی پیر پر گل نسترنی.
_دومی با چشمان خون بارودل پر درد واندوه سر به بیابان ِغربت ِگمنامی وآوارگی نهاد وگم شد همچون خاطره ی از یاد رفته ی ترانه ای زیر برف سنگین ودیر پای فراموشی.
_سومی قبای ِ سرخ وکلاه ِ سبز وشلوار ِسیاه و پوزار ِنقره ای دلقکان پوشید وکمر بند زرد بست به خدمت حکام جور، به سالهای سیاه ِننگ وبد نامی.
تردیدی نیست که برقله‌های شامخ سلسله جبال ادبیات کشور عزیز ما ایران شعرای بلند پایه ای ایستاده اند. ولی از این میان هنرمندانی که هم حکیم اند وهم شاعر، نظیر حکیم ناصر خسرو قبادیانی، حکیم سنائی غزنوی، حکیم ابوالقاسم فردوسی و.. اگر چه تعدادشان از شماره‌ی انگشتان یک دست تجاوز نمیکند ولی هر یک چون خورشید تابناکی از سر کشیده ترین قله های این سلسله جبال میدرخشند وسهم به سزائی از اظهارات بشری را به خود اختصاص میدهند. باشد تا در صبحدم فردائی که بشر دست از جنگ وبرادر کشی برمیدارد، شمشیر فرو میگذارد وتدبیر پیشه میکند، بیش از پیش خود را وامدار این بزرگواران بیابد. اگر از داستان غم انگیز قدرناشناسی حکام جور در پایان کار فردوسی بگذریم، شاید تامل در داستان واقعی آوارگی های حکیم ناصر خسرو وافسانه‌ی وی وکفش‌گر، آنچنان مارا دمی به درنگ وادارد تا از پس اندوه ودردی که به دلمان چنگ میزند بیاموزیم آنگونه که شایسته است به هنرمندان وفیلسوفان ودانشمندان واهل خرد واندیشه احترام بگذاریم.
_حکیم تنومند، بلند بالا، خوش سیما وسخت کوش دوران، ناصر خسرو قبادیانی با گیسوان بلند وریش انبوه، تازه از سفر هفت ساله با کولباری از تمام دانستنی‌های زمان برگشته، به این امید که در پرتو دانش عمیق خویش راه درست زیستن را به ره گم کردگان بیاموزد، سرکردگان اجامر واوباش که نان خویش از تنورجهل جاهلان میگیرند آنچنان عرصه را به او تنگ میکنند که از پی سوزانیدن کاشانه‌اش به سختی از سنگسار وقتل میگریزد وبقیه‌ی عمر را در اختفا وگمنامی سپری میکند.
گویند حکیم ناصر خسرو قبادیانی در ایام گریز واختفا، آنچه را به پا داشته پاره می یابد، واز پی رفع نقص به دکه ی پاره دوزی میرود، کفش‌گر پوزار از وی میستاند، چیزی نمی‌گذرد که صدای هیاهوئی از دور شنیده میشود،کفشگر کار را نیمه تمام میگذارد ومی رود وهنگامیکه برمیگردد، حکیم او را در حالی میبیند که دستانش خونی است و تکه ای گوشت در نوک سوفار کفش‌گری وی قرار دارد، با تعحب علت را می پرسد، کفش‌گر میگوید، آنجا مردی را مثله میکردند که اشعار ناصر خسرو خوانده بود، رفتم تا از پاداش اخروی بی نصیب نمانم.

حالا اگرنام آن دو تن دیگر را گفتید.

1 Comments:

At 8:27 AM, Anonymous Anonymous said...

saeed soltan........,,, shahryar...

 

Post a Comment

<< Home