Saturday, October 08, 2005

حدیث نفس

پایان آن روز پاییزی که خورشید آرام آرام پشت کوهها فرومی نشست. پیرمرد همچون تندیس عقابی خسته با شانه هایی فرو افتاده وگردنی لاغروپشتی که دیگر خمیده بنظر میرسید روی صخره ی بالای تپه ی مشرف به شهر نشسته بود.
به کجا نگاه میکرد؟به چه فکر میکرد؟من نمیدانستم .بعدها وقتی از تو پرسیدم گفتی:"تو از سرشت وخوی ناپایدار آدمی چه میدانی؟تواز فلسفه ی راز حیات بی خبری." دلم از سرسنگینی تو گرفته بود. که همیشه کارها را سخت میکردی و شرط فهم هر چیز ساده ای را به نبوغی نسبت میدادی که خودت مدعیش بودی. سالها از مرگ پیرمرد میگذشت وتو اورا میشناختی ولی دانسته هایت را از من دریغ می کردی، بد تر اینکه غروب سرد آن روز پاییزی مرا از خود راندی. تنها و بی خانمان بودم تنها تر وبی خانمان تر شدم .
تنها قرص روانگردانی را که برایم باقی مانده بود بالا انداختم. از کوچه های تنگ و مه آلودی که مرا به گورستان میبرد گذشتم. گورستانی که پیر مرداز سالها پیش در آن خفته بود. باد آواز بریده بریده آوازه خوانی را با خود می آورد.
دلم گرفته ولی دیده ام ز اشک تهی است
چه آفتی است غمین بودن و نگرییدن
عو عو سگی از دور شنیده میشد. نسیم خنکی گونه های گر گرفته ام را نوازش میداد. تلو تلو میخوردم. آسمان دور سرم میچرخید. پلک هایم سنگینی میکرد. دست ها وپا هایم به فرمانم نبودند. به زحمت روی سنگ گور پیر مرد نشستم. شبیه عقاب پیر خسته ای بودم با شانه های آویخته وگردن لاغر وپشتی که دیگر خمیده بود. با خود حدیث نفس میکردم: نگاهم در بطن بی قرار و سرگردان ذهنی آشفته خیره مانده است. ذهنی که روایت درگیری آن را با هزاران سوال بی جواب میتوانی بخوانی.
نگاهی دوخته بر تهی بی انتهای چاه پرمخافت وملکوت پر ملال افسردگیهایم، پیش از اینکه به"صدای گامهای مرگ"خیره شده باشد، که پیرانه سری به چاره جویی جبران اشتباهاتی میگذرد که در میانسالی احساس گناهشان بما دست میدهد. گناهانی که در جوانی مرتکب شده‌ایم. گناهانی که بدنبال طغیان نوجوانی راه بر ما بسته اند وطغیانی که شیطنت معصومانه کودکی را به دنبال داشته است.