Sunday, November 13, 2005

دو خط موازی

دو خط موازي زائيده شدند .
پسركي در كلاس درس، آنها را روي كاغذ كشيد .
دو خط موازي چشمشان به هم افتاد .
و در همان يك نگاه قلبشان تپيد.
و مهر يكديگر را در سينه جاي دادند .
خط اولي گفت:
ما ميتونيم زندگي خوبي داشته باشيم .
و خط دومي از هيجان لرزيد .
خط اولي گفت ميتونيم خانه اي داشته باشيم در يك صفحه دنج كاغذ .
من روزها كار ميكنم ، ميرم خط كنار يك جاده دور افتاده و متروك شوم ، يا خط كنار يك نردبام .
خط دومي گفت :
من هم ميتونم خط كنار يك گلدان چهار گوش گل سرخ بشم ، يا خط كنار يك نيمكت خالي در يك پارك كوچك و خلوت .
خط اولي گفت:
چه شغل شاعرانه اي و حتما زندگي خوشي خواهيم داشت !!!
در همين لحظه معلم فرياد زد : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .
و بچه ها تكرار كردند :
دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند
دو خط موازي لرزيدند.
به هم ديگر نگاه كردند .
و خط دومي زد زير گريه
خط اولي گفت نه اين امكان ندارد حتما يك راهي پيدا ميشه .
خط دومي گفت شنيدي كه چي گفتند !!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هيچ راهي وجود ندارد، ما هيچ وقت به هم نمي رسيم و دوباره زد زير گريه
خط اولي گفت : نبايد نااميد شد .
ما از صفحه خارج ميشيم و دنيا را زير پا ميذاريم . بالاخره كسي پيدا ميشود كه مشكل ما را حل كند.
خط دومي آروم گرفت و آن دو اندوهناك از صفحه كاغذ بيرون خزيدند از زير كلاس درس گذشتند و وارد حياط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد .
آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهاي سوزان ...
از كوهاي بلند ...
از دره هاي عميق ...
از درياها ...
از شهرهاي شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زيادي را ملاقات كردند .
رياضي دان به آنها گفت : اين محال است .هيچ فرمول رياضي شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چيز را خراب ميكنيد .
فيزيكدان گفت : بگذاريد از همين الان نااميدتان كنم .اگر مي شد قوانين طبيعت را ناديده گرفت ، ديگر دانشي بنام فيزيك وجود نداشت .
پزشك گفت : از من كاري ساخته نيست ، دردتان بي درمان است .
شيمي دان گفت : شما دو عنصر غير قابل تركيب هستيد . اگر قرار باشد با يكديگر تركيب شويد ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .
ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد رسيدن شما به هم مساويست با نابودي جهان . دنيا كن فيكون مي شود سيارات از مدار خارج ميشوند كرات با هم تصادم مي كنند نظام دنيا از هم مي پاشد . چون شما يك قانون بزرگ را نقض كرده ايد .
فيلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقيضين محال است .
و بالاخره به كودكي رسيدند كودك فقط سه جمله گفت :
شما به هم مي رسيد
نه در دنياي واقعيات!!!
آن را در دنياي ديگري جستجو كنيد!
دو خط موازي او را هم ترك كردند و باز هم به سفرشان ادامه دادند
اما حالا يك چيز داشت در وجودشان شكل مي گرفت .
« آنها كم كم ميل رسيدن به هم را از دست مي دادند
خط اولي گفت : اين بي معنيست .
خط دومي گفت : چي بي معنيست ؟
خط اولي گفت : اين كه به هم برسيم .
خط دومي گفت : من هم همينطور فكر ميكنم و آنها به راهشان ادامه دادند .
يك روز به يك دشت رسيدند . يك نقاش ميان سبزه ها ايستاده بود و بر بومش نقاشي ميكرد .
خط اولي گفت : بيا وارد آن بوم نقاشي شويم و از اين آوارگي نجات پيدا كنيم .
خط دومي گفت : شايد ما هيچوقت نبايد از آن صفحه كاغذ بيرون مي آمديم
خط اولي گفت : در آن بوم نقاشي حتما آرامش خواهيم يافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روي دست نقاش رفتند و بعد روي قلمش.
نقاش فكري كرد و قلمش را حركت داد !
و آنها دو ريل قطاري شدند كه از دشتي مي گذشت و آنجا كه، خورشيد سرخ آرام آرام، پايين مي رفت، سر دو خط موازي،
عاشقانه
به هم مي رسيد!