Wednesday, May 24, 2006

دوم خرداد و حسرت ها

راستش را بخواهی دلم برای دوم خرداد تنگ شده است. روزهای خوب خاتمی. روزهایی که می شد به تصویر مردی که تمام وجودش راستی و درستی بود نگاه کنی و دلت بخواهد بگوئی که دوستش داری. دلم برای آن شبی که مصاحبه خاتمی و کریستین امانپور پخش می شد و من احساس می کردم رئیس جمهور کشورم یک مرد متمدن و اهل خرد است، تنگ شده است. دلم برای روزهای امید و احترام تنگ شده است.
هنوز چیزی در پس ذهن من است که دوستش می دارم، در پس ذهن من مردی با لباسی به رنگ شیری و تصویری به روشنی خنده و چشمانی پر از مهربانی زنده است که هر روز که می گذرد به روزهای زیستن در روزگار او بیشتر و بیشتر فخر می کنم.
شاید بگویی مگر خاتمی چه کرد؟
پاسخ ات را به امروز واگذار می کنم، خاتمی تمام آن چیزی بود که امروز نیست، احترام، مهربانی، دوستی، آزادی، و حس خوب بودن...
ابراهیم نبوی - روزآنلاین

Monday, May 22, 2006

زبان ِ بیان یا جادوی ِ کلام

قفس گرسنگی!
دانته در یکی ازشاه سرودهای دوزخ از زبان یکی ازمحکومین که به دلیل دیگری باید درد جان شکاری را تحمل کند داستان غم انگیزی را بیان میکند که در جریان آن به دستوراسقف نابکاری مرد محکوم در حیات زمینیش همراه با چهار تن ازفرزندانش در حصاری محبوس میشوند .اسقف همه ی روزنه ها را به گونه ای مسدود میکند که زندانیان از گرسنگی بمیرند!
در شرح ماجرا محکوم شاهد مرگ غم انگیزعزیزان خویش است ولی در فضای سحر آمیز داستان جملاتی مثل"سپس گرسنگی از رنج قوی تر شد"،از قرن سیزدهم به این سو معلوم نمیکند که آیا محکوم برای گریز از گرسنگی مردارکودکان خود را خورده است یانه؟ این هنر دانته است که در حجم روشن عدم قطعیت- شعورنجیب شک را به تعصب حماقت بار یقین که در دنیا جرثومه ی همه ی خشونت هاست نمیفروشد !
فرزند کشی!
بدون شک تراژدی -رستم وسهراب-یا -آئین فرزند کشی ِما ایرانیان تا دنیا دنیاست چون نگین درخشانی بر تارک تاج اظهارات بشری خواهد درخشید! دراین غم نامه نیزباور قطعی ِاینکه "پدر پسر را نمیشناخته!"اگرغیر ممکن نباشد بسیار دشوار است. ایجاد چنین هنری است که فردوسی را درصدر صف بزرگان حکمت وهنر مینشاند.
پدر کشی!
اینجا یونان نیست که ادیپ نگون بخت نادانسته پدر بکشد وبا مادر هم بستر شود! و در آن وادی آئین زشت تر از فرزند کشی یعنی پدر کشی را بنیان نهد! در آن وادی پدر کش نادانسته دست به خون پدر میشوید وچون پرده ی جهل فرو می افتد چشمان خویش به چنگال تیز وبیرحم پشیمانی برمیکند! اینجا ایران است! پدر باشی آنهم رستم وجهان پهلوان ویال وکوپالِِ ِ خویش بر فرزند ببینی واو را نشناسی ؟ آنهمه فرصت یابی وندانی؟ پدر وارفرزند بفریبی ! وبر سینه اش نشسته جگر گاهش بدری! تازه چشم خویش بر نکنده به راه خود بروی؟ تو رستمی وپدری ایرانی ! تو اگر هزارن نام نیک برده باشی آمده ای که در سرزمین من فرزند کشی را بنیان نهی!

Saturday, May 13, 2006

خاموشی يک کارگزار در ياد ماندنی فرهنگی

سرگذشت کارگزاران فرهنگی آن است که راه را برای ديگران هموار می کنند و خود در حاشيه می مانند. نسل جوان ما نمی تواند سن شهباز را بياد داشته باشد. اما بروزگاری که تعداد مترجمان آثار بزرگ جهان در کشور ما به شمار انگشتان دست هم نبود ترجمه ی او از کتاب «بر باد رفته» آغاز آشنائی نسل ما با ادبيات آمريکا ئی بود. همچنين او بود که دريچه ای فراخ را بر ادبيات نوی غرب بر نسل پيش از من و نسل من گشود. ت. اس. اليوت، شاعر بزرگ امريکائی ـ انگليسی، از طريق او بود که توانست بيشترين تأثیر را بر نسل شاعران نيمائی بگذارد و شاعرانی همچون محمد علی سپانلو را، در آن سرآغاز جوانی، مديون خود کند. شهباز هميشه مثل هوا جاری و حاضر بود و مثل هوا حس نمی شد. خود را ـ با همه ی هيبت و زيبائی منظر و شيکپوشی که داشت ـ بر کسی تحميل نمی کرد، بی آنکه به آئين درويشی اعتقادی داشته باشد. آدم امروز خودش بود و تا جان داشت کوشيد محملی باشد برای طرح فکرهای خردمندانه و گزارش های صادقانه و بحث های روشنگرانه. و به همان سادگی که آمده بود هم از ميان ما رفت. آخرين بار که ديدمش چهار سال پيش در عروسی پسرم بود. من از دنور به لوس آنجلس پرواز کرده بود و امور مربوط به عقد را خانواده عروس انجام داده بودند. من از مراسم عقد چندان راضی نيستم. فکر می کنم چه خوب است که ما ايرانی ها معنای کلمات عربی صيغه عقد را نمی دانيم تا از خجالت آب شويم. در آن مجلس هم خود را برای يک دل آشوبه تازه آماده کرده و منتظر «عاقد» نشسته بودم. تا اينکه خبر آوردند که «آقا» آمده است. از در که وارد شد باورم نمی شد؛ حسن شهباز قديمی بود، با آن کت و شلوار سفيد تابستانی که چرک و پليدی جرأت نزديک شدن به آن را نداشت. سلام و ماچ و بوسه ای کرديم. گفت اسم داماد را که ديدم فهميدم که امروز تو را اينجا خواهم ديد. گفت ديدم مردم اين سوی آبها دلشان می خواهد ازدواجشان طعم و مزه ايرانی داشته باشد. من هم اين مهم را پذيرفتم. صدايش کردند. رفت و کشيده قامت کنار سفره عقد ايستاد و آغاز کرد: از معنای ازدواج در ميان ايرانيان گفت، از آداب زيبا و پرمعنای آن، عروس و دامادرا نصيحت کرد، شعر خواند، حکايت گفت و ديدم که تا آن زمان مجلس عقدی به آن زيبائی نديده بوده ام. در آن جهان کوچک خورشيدکی روشن کرد و مرا بوسيد و دامادی پسرم را تبريک گفت و برای هميشه از نظرم رفت. در اين سال ها او را با «ره آورد» ش شناخته اند، نشريه ی پر مايه ای که او، با کمک دختر با وفايش، هر از چند گاه منتشر می کرد و مجموعه آن اکنون بخشی از تاريخ فرهنگ ماست. او هفته پيش، در سن هشتاد و پنج سالگی، در خانه خود و ميان کتابخانه شلوغش ديده از جهان فرو بست و، بقول شاملو، همچون قطره قطرانی به وسعت ابديت پيوست. من مطمئنم که در آينده بيش از اين ها از او خاهند گفت و يادش هميشه گرامی خاهد ماند. به که بايد تسليت گفت؟
اسماعيل نوری علا

Wednesday, May 10, 2006

ره آورد طه از سرزمین نیل

لوکسور- این روزها بازی آن هم مثل خودش مشهور است

امضای نجیب محفوظ هنوز محفوظه ومثل امضای شاملو به سرقت نرفته

نیل

Tuesday, May 02, 2006

داستان پادشاه سیاه پوش یا شهر مدهوشان

( برگرفته ازهفت پیکرنظامی با مدد از صادق هدایت)
ای کاش تصویری زیبنده این متن می‌یافتیم.

بانویی حکایت میکند که:
درقصرپادشاه نیک نهاد خوشبختی به خدمتگزاری روزگار میگذراندم. پادشاه در کشورداری آنچنان بساط عدل و داد گسترده بود که گرگ ومیش در کنار هم از یک چشمه آب می‌نوشیدند. روزی از روزها پادشاه با عجله یکی از نزدیکان خود را به طور موقت به جانشینی برگزید وناپدید شد. مدتها گذشت تا اینک روزی بی هیچ مصیبتی به جای قبا وردا وکلاه زرنگار پادشاهی سراپا سیاه‌پوش وافسرده به قصر برگشت و اگرچه تا زنده بود هم‌چنان به شیوه‍ی گذشته کشورداری کرد ولی هیچگاه جامه‌ی سیاه از تن بدر نکرد. سالها گذشت. یک شب که اورا بیشتر از همیشه نسبت به خودم با محبت تر احساس کردم واو از جور زمانه لب به شکایت گشوده بود ازاو پرسیدم که علت افسردگی وسیاه پوشی وی چیست؟ با اندکی تامل در حالی‌که آه سردی از سینه برمی‌کشید، گفت: "می‌دانی که قبل ازعزیمتم در میهمان‌سرای قصرهرمسافر یا غریبه‌ای را که ازاین نواحی میگذشت به میهمانی می‌پذیرفتم و پس ازمراحم میهمان نوازی از او میخاستم حکایت خیش را برایم باز گوید. تا روزی مرد سیاه پوشی از گرد راه رسید.
براو محبت ها کردم وازاو داستانها شنیدم. هنگامی که برای خداحافظی به نزدم آمد از او علت سیاه پوشی‌اش را پرسیدم. سراپا به لرزه در آمد وگفت ای پادشاه بزرگ از این سخن بگذر. اصرار کردم. نتیجه نداد. اصراررا مکرر کردم . گفت:"راز این سیاه پوشی تنها نزد کسی است که چون من سیاه پوش است". کاراصرارمن به التماس کشید و او از بی قراری من شرمگین شد وگفت: "در چین شهری است به نام شهرمدهوشان که مردمانش همه به علت مرموزی سیاه پوشند. هر کس پی به راز آنها ببرد او نیزسیاه پوش میشود." واضافه کرد که: "اگر سر از تنم جدا کنی بیشتر ازاین چیزی نخاهم گفت". او رفت ومرا در شگفتی وشیدایی به جا گذاشت. چندی به صبرگذراندم ولی روز به روزبی قرارتر میشدم . از هر کس از شهر مدهوشان سوال می‌کردم نتیجه‌ای نمی‌گرفتم. شیدایی چنانم کرد که نیمی ازخزانه‌ی پادشاهی را برداشتم وروانه‌ی کشور چین شدم. پرسان پرسان به شهر مدهوشان رسیدم. شهری در نهایت زیبایی ومردمانی خوش قد وقامت سربه زیر و سرتا پا سیاه پوش. یک سال در آنجا ماندم ودر این مدت از هرکس احوال شهر راپرسیدم با بی اعتنایی از من گذشت. با قصاب جوانمردی دوستی گرفتم و پیوسته به هر بهانه‌ای از ثروتی که همراه داشتم بدو بخشیدم تا جایی که روزی برای رهایی از رنج مدیونی، مرا به میهمانی به سرای خود خاند ومحبت ها کرد وهمه‌ی آنچه به او داده بودم نزدم آورد وگفت:"آنچه در حق من کردی خداوندان در حق بندگان کنند. میخاهم سبب این همه بزرگواری تورا در حق خود بدانم."
در همان مجلس به آنچه داده بودم افزودم. گفت: "از من چیزی بخاه، اگر چه میدانم نمی‌توانم بخشایش تو را جبران کنم". داستان خودم را سر تا پا واشتیاقم را در فهم علت سیاه پوشی اهالی شهربرایش بازگفتم.
با شنیدن آن، مرد قصاب ساعتی چون گوسفندی گرگ دیده رمیده دل وشرم زده سربه زیر افکند. پس از چندی به خود آمد وگفت: "آنچه را که نمی باید بپرسی پرسیدی. سوال تو را پاسخ خاهم داد که مدیون توام، اما بدان که خود خاسته‌ای". این بگفت ودست مرا گرفت ودور از انظار به ویرانه‌ای برد. سبد بزرگی را که آنجا بود به من نشان داد و گفت :"اگر میخاهی جواب سوالت را بیابی بروودرآن سبد بنشین.آنگونه کردم .دیری نپایید که پرنده‌ی بزرگی ظاهرشد و سبد را به منقار کشید و در آسمان به پرواز درآمد. ترس و وحشت و هول وهراس سراسر وجودم را در بر گرفته بود. یاد دیار و پادشاهی خود افتادم از کرده‌ی خود پشیمان بودم ولی سودی نداشت. در اوج آسمان می‌لرزیدم و در دل آنچه را بر من میگذشت دامی میدانستم که قصاب در راهم گذاشته تا به این وسیله بقیه‌ی ثروت مرا صاحب شود. چاره‌ای نبود جز آنکه چشم بر هم بگذارم و خود را بدست سرنوشت بسپارم. مدتها مرغ مرا در آسمان میبرد ودرست هنگامیکه همه‌ی امید هایم ناامید شده بود احساس کردم که پرنده دارد فرود می آید.
چیزی نگذشت که مرا در سبد به زمین گذاشت وپر کشید ورفت.چشم که گشودم خودم را دربهشتی یافتم که زمینش از حریزسبزی پوشیده بود. به جای شن وماسه، دانه‌های ریزودرشت یاقوت ومروارید همه جا پراکنده بود. در رودها عطروگلاب وعنبرجریان داشت. شاخه‌های درختان زیربار میوه‌های بهشتی خم شده بودند. رایحه‌ی دل انگیزگل‌های رنگارنگ در هوا موج می‌زد واز چشمه‌هایی که از سنگهای فیروزه‌ای ساخته شده بود آبی میجوشید که چون دانه‌های مروارید روی هم می‌غلطیدند. به درختی تکیه داده آنچنان محو تماشای آن همه زیبایی بودم که همه چیز را فراموش کرده بودم. نسیمی وزید و باخود ابری را آورد. ابری که نم نمک بارید وهمه جا را مرطوب کرد. نرمک نرمک شب فرا رسید وچادر سیاهش را پهن کرد. هلال نازک ماه و ستارگان در عمق لایتناهی آسمان میدرخشیدند. سپس از کرانه های افق هاله‌ی نوری برآمد که به سوی من می آمد. هاله‌ی نور که به نزدیکی من رسید از میانش صفی از حوریان بهشتی سر برآورند یک از یک زیبا تر. در حالیکه هر یک شمعی در دست داشتند بانویی را در میان گرفته بودند. حوریان تخت زرینی را بر پا کردند. بانو با ناز وکرشمه برآن نشست، کفشهایش را که چون نقره برق میزدند ازپا در آورد و تورنازکی را که به چهره داشت پس زد. از پس آن آفتابی برآمد که ازدرخشش آن تاریکی شب با شرمساری گریخت.
اویک موجود زمینی نبود.
یک جسم خاکی نمیتوانست بار سنگین آنهمه زیبایی را تحمل کند.
زیبایی او یک زیبایی معمولی نبود. اندام نازک وکشیده‌اش را که با خطی متناسب از شانه بازو پستان‌ها، سینه، کپل و ساق پاهایش پایین میرفت، پیراهن سیاه چین خورده‌ای در بر گرفته بود که چسب تنش بود لبخند مدهوشانه وبی اراده‌ای گوشه‌ی لبش خشک شده بود. گویی نگاه چشم‌های مهیب افسونگر و مضطرب ومتعجبش به انسان سرزنش تلخی میزد واز آنها یک فروغ ماوراء طبیعی میتراوید. گونه‌های برجسته، پیشانی بلند، ابروهای پیوسته و لبهای گوشتالوی نیمه بازداشت. هرچه بود مثل یک منظره ی رویایی افیونی به من جلوه کرد.
لختی گذشت. بانو به یکی ازمحرمان درگاه گفت: " به نظر میرسد غریبه ای در این حوالی باشد او را بیاب وبه نزد من آر". وی بیامد مرا بیافت دستم بگرفت ونزد بانو برد. چون به آستانه‌ی درگاهش رسیدم به رسم ادب به خاک افتادم وزمین بوسه دادم. دستور داد برخیزم. ایستادم. فرمان داد کنارش بنشینم. عرق شرم به پیشانیم نشست. فرمان مکرر کرد. دوحوری دستانم بگرفتند وکناربانو بنشاندند. به فرمان او لذیذترین غذاها وگواراترین شربت‌ها را آوردند. بخوردیم و بنوشیدیم.
مطربان بیامدند ودل انگیزترین نغمه را نواختند وزیبا ترین ترانه ها راخاندند.
سپس ساقی بیامد وما را باده آنچنان بداد که به نیروی عشق وعذر شراب، برما آن برفت که بر رطلیان گران می رود. چون مدهوشی بمن دست بداد، بانو مرا با زیبا ترین حوری درگاهش به بستر فرستاد. چون از خاب برخاستم، سروتن بشستم تا شب فرا رسید وبانو مرا به ضیافت دیگری بخاند .هر آنچه در ضیافت اول گذشته بود در ضیافت‌های بعد ازآن تکرار شد. دیگر از عشق بانو سر از پا نمی‌شناختم. در یکی از همین ضیافت‌ها در اوج مستی از او طلب وصال کردم .پاسخ داد من از آن تو هستم مشروط بر اینکه تا مدت مقررخود دار باشی وصبر پیشه کنی تا نهان مرا بشناسی. در ضیافت‌های بعدی اورا می‌بوییدم ومی‌بوسیدم واز غم ناتوانی در دست یابی به وصال او حالت ماهی را در تابه داشتم. روز به روزطاقتم رابیش ترازروز پیش از دست می‌دادم .ودر هر ضیافتی که پیش می آمد عنان تمنا بیشتر وبیشتر از دستم می‌رفت .درآخرین ضیافت دیو تمنا رسن بریده به میدان آمده بود. گفتم بانو وصال تو می‌خاهم ودیگر هیچ نمی‌خاهم یا مرا به وصال خود برسان یا فرمان به قتلم بده! گفت: "حال که چنین می‌خاهی چشمهایت را ببند هر وقت آماده شدم می‌توانی به وصال من برسی.
چشمهایم را بستم. لحظه ای گذشت .گفت چشمانت را باز کن.
چشم که باز کردم خودم را در آن ویرانه درهمان سبدی دیدم که در آن نشسته بودم.
دوست قصاب سیاه پوش من لباسهای سیاهی را که هم اکنون در بر دارم در سینی بزرگی کنار من نهاد. آن را پوشیدم و اندوهگین و دلتنگ به قصر بازگشتم.