Saturday, April 22, 2006

برای جان، که بی شائبه هدایت را دوست دارد


برای ما مردم عادی بسیار پیش آمده که قادرنباشیم ظاهرکسی را که دوست داریم توصیف کنیم وبه طبع این عدم توانائی هنگامی برجسته میشود که وی را ندیده باشیم وازمیان رفته باشد.
اگرچه با استفاده از علوم جدیدبازسازی چهره ی در گذشتگان تا حدودی امکان پذیر شده ولی به نظرمیرسد آرزوی شنیدن وصف نزدیک به واقعیت چهره ورفتاربزرگانی چون حافظ وسعدی وخیام و .....فردوسی، جزء چیزهائی باشد که ما باید باخودبه گورببریم!!!
ولی درمورد افرادی که نزدیکتربه مازیسته اند موضوع اندکی فرق میکند.چه اگرآثار به جا مانده از آن عزیزان تاحدودی مارا به دنیای ذهنی وفکری آنها نزدیک میکند. نقاشی چهره وعکسهای به جامانده ی آنها ما را به خصوصیات ظاهری آنها نزدیکتر میکند. ولی دراین مورد اگر چنانچه بزرگ ِ دانای ِرازی شخص موردنظرمارادیده وبی غرض ومرض مستقیما ً به توصیف چهره ورفتار وی پرداخته باشد بی شک در توصیف وی کمک بیشتری می تواند به ما بکند. از دریچه ی چنین چشمان حقیقت جوئی است که ما میتوانیم واقعیت را بهتر ببینیم.
حال که چنین است بیائید سالها به گذشته برگردیم واز منظراستاد گرانقدر"دکترمحمد علی اسلامی ندوشن"در جریان توصیف چهره ورفتار ِ تاثیر گذارترین داستانسرای نامدارایران قراربگیریم در حالیکه به گفته ی استاد بیش از یک میز بین آن دو فاصله نبوده است. گوش به توصیف کسی بسپاریم که در صحنه ی ادبیات صد ساله ی اخیر ما شاخص تر از همه خواهد ایستاد وبعیدنیست زمانی که بعضی از شهرت های کاذب -هیجانی وسیاسی از نفس بیفتد وسیا پیسه های قلمی از صحنه محو گردند او همچنان بر تارک ادبیات ما وجهان بدرخشد. ازیرا که وی بی شک در ردیف استعداد های بزرگی چون نیچه/شوپنهاور/نروال وکافکا قرار میگیرد که همگی به شکلی در دریافت اندیشه ی جهانی دگر اندیش بوده اند. اینجا در کافه فردوسی دور میزی عده ای گرد آمده اند که از فروبستگی رضا شاهی رهائی یافته وچون مرغانی به نظر میرسند که از تاریکی بدر آمده ولی هنوز چشمشان به روشنائی عادت نکرده است!
"صادق هدایت"فرد برجسته ی این جمع کوچک است.نوعی رمیدگی وغربت در سراپایش دیده میشود.از طبایعی که نا آرام ِ ابدی هستند ودر هیچ نقطه ی خاک وهیچ دوران احساس آسایش نمیکنند واز این روهمیشه در نوعی حسرت گذشته به سرمیبرند. گوئی در وجودش دو چیز با هم تلاقی کرده وسرانجام ا ُخت شده یکی حزن وانکسار ایرانی ودیگری بدبینی ِ رمانتیک مآب فرنگی به شکلی که هستیش رااز مشکل پسندی وبدبینی سیراب کرده است . شاید برای این انسان نیمه فرنگی نیمه ایرانی "صوفی فرنگی"تعریف رسائی باشد.
دلزده از استبداد وابتذال حکومتی وذاتا ً تجدد مآب که بیزاری وتحقیرِ خودرا نسبت به نالایقان ِصاحب مقام جاه طلب وپولدارها ومتقلب ها ودوروها وخلاصه دنیا دارانی که میخواهند از شتر قربانی ایران سهمی عاید خود کنند پنهان نمی کند!!! آنچنان فردی که از کسی خورده برده نداشته باشد ونه چشمداشتی وبا بی حسابگری به همان سبکی که دلخواهش باشد زندگی کند آنگونه که کسی را دربرابر خود بی تفاوت نگذارد-عده ای ربوده ی او باشند وبرخی اورا جدی نگیرند ویا از او بدشان بیاید.
از ابتذال خواص وعوامیت عوام رنج ببرد وبه همین جهت از طعنه زدن وگاه شوخی های تلخ در این باره ابا نداشته باشد ولی در درون خود نسبت به مردم دلسوزی ودوستی داشته ودر عین حال آنان را در عوامیت لج آور خود گناهکار هم بداند. واز واژگونی کارها عمیقا ً متاسف باشد. به اندازه ی کافی در آمد داشته باشد که زندگی ساده وقناعت آمیزی را بگذراند به آن اندازه که یک زندگی دم غنیمتی ساده را اقناع کند وبه هیچ وجه اهل تعین وهوس هم نباشد. در زندگی کاری جزخواندن ونوشتن نداشته، همه ی وقتش صرف یادگرفتن واندیشیدن شده باشد .خودش باشد بی هیچ تقلید وتصنع با کسی رودربایستی نداشته صریح وبی پروا از شوخی های تند ابا نداشته باشدوهر کس با دیدن او به یاد نیستی بیفتد!!!
به هر رو کسی را ببینی که گویا از دنیای دیگری آمده وشبح وار در خیابانهای تهران در گذر است.محجوب ومودب واستاد طنزگوئی وگه گاه آهنگ ِ آهنگ سازان غرب را سوت بزند .ظاهری لاابالی وبی اعتنا وزمخت داشته نهال شکننده ای را در ذهن مجسم کند.هنگام راه رفتن شانه اش را بالا بیندازد وخودرا تکان دهد.
عادت داشته باشد روی میز انگشت خودرا به حالت نوشتن به حرکت درآورد وبدینگونه کلماتی را تجسم دهد واین عادت نشان دهد که رشته ی زندگیش به نوشتن متصل است. اصالت را نزد مردم ساده بجوید واز تکلف ادبا بیزارباشد. حالت شانه بالا انداز کم اعتنا داشته لباس ساده وبی تکلف بپوشد-کت وشلوار دورنگ و کراواتی ساده که گوئی فقط برای رفع تکلیف است!!!سرووضعی نظیف ومرتب داشته شلختگی در هیئت وحرکاتش دیده نشود ودر گفتارش اصطلاحات زبان عامیانه را درست وبه جا به کار ببرد!!!
پیکرش لاغر وشانه ها آنچنان نحیف که گوئی بار قرون را بر پشت دارد. صورت مثلثی شبیه پروانه وچشم های عسلی-مو های نرم نیمه بورگربه مانند که به عقب شانه کرده-بشره ی سفید که سبزی خواری آن را بی رنگ کرده-نگاهی که از زیر عینک کمی ا ُریب بنماید ولطف ونافذیت را در خود جمع داشته باشد.و دود سیگار را از لای سبیل زردش بیرون بدهد.دستی که سیگاری میان دو انگشت دارد شاخص ترین عضو بدنش باشد. از این رو که، مینویسد.
به اینها دلزدگی، فرسودگی، حیرانی و بریدگی از همه ی باورها و تنهائی ولغزندگی ِ بر زمین را اضافه کنید!!!
مجموعه ی این حالات گذشته از تاثیرژنتیک، حکایت از برخورد دو فرهنگ شرق وغرب در وجودش داشته باشد که این دو در نزد او سازشگر ناسازگار شده حالت نگران وبی پناه وبی آزارش او را به کودک پیری شبیه کند!!! آنگونه که در پایان کارش –حالتش از مرگ خبر دهد وشبیه شده باشد به ناخدای سرگردان "واگنر"که تنها یک عشق بزرگ بتواند اورا تجات دهد وآن هم نباشد!!!

Thursday, April 20, 2006

بیل کلینتون و شب آخر کاخ سفید

کلینتون درخاطراتش مینویسد: شب آخر در دفتر اووال که در آن موقع خالی بود، به یاد صندوق شیشه ای افتادم که روی میز قهوه بین دو کاناپه، چند پا آن طرف تر نگه می داشتم. محتوی آن، سنگی بود که نیل آرمسترانگ در سال ۱۹۶۹ از کره ماه آورد. هر زمان که مشاجرات در دفتر اووال بدون دلیل شدت می گرفت، سخنان حاضران را قطع می کردم و می گفتم: "آن سنگ را می بینید؟ ۶/۳ میلیارد سال عمر دارد. همه ما رفتنی هستیم. بیایید آرام باشیم و به کار خودمان ادامه دهیم."
سنگ ماه به من، دیدگاهی کاملا متفاوت در مورد تاریخ و اصطلاح "دراز مدت" می داد. حرفه ما ایجاب می کند که خوب و تا حد امکان با طول عمر بیشتر زندگی کنیم و به دیگران کمک کنیم تا آنها نیز همین کار را انجام دهند. چه اتفاقی بعد از آن رخ می دهد و دیگران با چه دیدگاهی به ما نگاه می کنند، از کنترل ما خارج است. رودخانه زمان، ما را با خود می برد. آنچه داریم، یک لحظه است. دیگران باید قضاوت کنند که آیا من همه تلاش خود را به کار برده ام یا نه. هنگامی که به اقامتگاه برگشتم تا کمی بیشتر آنجا را مرتب کنم و لحظاتی را با هیلاری و چلسی بگذرانم، تقریبا صبح بود.

Friday, April 14, 2006

برنمیداردشراکت ملک تنگ بی غمی


برنمیداردشراکت ملک تنگ بی غمی
زین سبب اطفال دائم دشمن دیوانه اند
(صائب تبریزی)

درحافظه زندگی-داستان به هم وابسته ی تقا بل طفل ودیوانه- قدمتی به درازای عمر بشر دارد! بسیاری ازاندیشمندان شعرا و هنرمندان در آثار خود به این دو پرداخته اند !مردم عادی اطفال و دیوانگان را از یک قماش به حساب می آورند. به هر روی کمتر کسی است که با گذار از دوران خوش طفولیت بقیه ی عمر را در حسرت وحرمان آن به سر نبرده باشد ! وعاقلی نیست-که به هنگامه ی رنج وبلا- دیوانه یا طفل بازیگوشی را دیده باشد- وبه حال او غبطه نخورده باشد.به هرحال طفولیت ودیوانگی هزاران بارنکوهیده و تمسخر-ستا یش وتمجید- پذیرفته ورد شده ولی داستان جذاب جدال آن دو ادامه یافته است .تا بدانجا که گفته اند:
بدبختی از بس که در این شهر رواج است!
دیوانه به راهی رودوطفل به راهی!
یعنی اینکه اگر حالت عادی باشد و بدبختی بگذارد طفل دست از سردیوانه برنمیدارد! حالا نظر به اینکه هرپدیده ی ماندگاری رازی در خود نهفته دارد باید دید راز تداوم جدال پایان ناپذیر طفل با دیوانه چیست.همه ی سعی شاعرنازک خیال ما صائب تبریزی بیان زیرکانه وشاعرانه ی این راز زیباست!
میفرماید:
"طفلان پادشاهان بی تخت وتاج سرزمینی هستند که خالی از غم واندوه ونگرانی است حالا که میبینند کس دیگری پیدا شده و میخواهد با آنها کوس برابری بزند وشاید در بی غمی دست بالاتری هم از آنها داشته باشد برای اینکه سرای بی غمی در انحصار آنها باشد او را میرانند!